دوست داشتم فرشته باشم.فرشته ها را به خاطر لباس های پف دار و سفیدی که میپوشیدند دوست داشتم.
به خاطر موهای بور و روشن و بلندشان و همینطور پوست روشن شفافشان.
موهای من سیاه و کوتاه بود. توی تاریکی شب که به خواهرم نگاه میکردم از برق چشم های مشکی ام ترس برش میداشت.
چقدر دلم میخواست وقتی سرم را به این ور و آن ور میچرخانم موهایم توی هوا تاب بخورد و زیباترین دختر دنیا باشم.
توی همه ی فیلم ها و کارتن ها بارها فرشته های مهربان و زیبا را دیده بودم و آرزو میکردم که روزی یک فرشته باشم
مادر بزرگ یک گردنبد عقیق قرمز پیدا کرده بود که رویش با خط تحریر نوشته شده بود شکوفه! این اسم به دلش نشسته بود و اسم مرا گذاشتند شکوفه.
خیلی فکر کردم چه چیزی می توانم راجب خودم بنویسم. من تمام عمرم را تلاش کردم، درس خواندم و کار کردم. درست است که بخت با من یار نبود ولی یک روز نشستم و فکر کردم کار خاصی توی زندگی ام نکردم و اثر خاصی از خودم به جای نگذاشتم.
دوست داشتم بتوانم به آدم های دیگر کمک کنم و یا الهام بخششان باشم. اکثر تلاش هایم بی نتیجه مانده بود. یک روز تصمیم گرفتم شروع کنم به نوشتن. نوشتن چیزی بود که در تمام طول عمرم به من آرامش داده بود .باید چیزی می نوشتم.تا شاید اثری از خودم بر جای بگذارم حتی به اندازه بال یک پروانه.