نسیم خنک بلاخره راهش را به زیر پتویمان باز می‌کرد. برای ۵ دقیقه بیشتر خوابیدن حاضر بودیم نصف عمرمان را بدهیم. بوی کبریت سوخته‌ای که مامان با آن زیر کتری را روشن می‌کرد، از سالیان دور به مشامم می‌رسد.
لقمه هایی که انگار سنگ بود و سر صبح از گلویمان پایین نمی‌رفت. صبحانه‌هایی که باید می‌خوردیم تا مغزمان سر کلاس کار کند.صبحانه‌ای که با زور به خورد آرتین می دهم تا مغزش کار کند.
توی ماشینِ بابا، در راه مدرسه آهنگ پاییز شاهرخ را گوش می‌کنم و تا رسیدن به مدرسه سعی می‌کنم اسم تمام مغازه‌ها را با سواد نصفه نیمه‌ام بخوانم!
آرتین که می رود خودم را می‌گذارم جای بابا که از الان‌ِ من کم سن و سال‌تر بود و آهنگ پاییز شاهرخ را دوباره و سه‌باره می‌شنوم و به تمام امیدها و آرزوهایش فکر می‌کنم و بعد به تمام امیدها و آرزوهای خودم.
زندگیمان نوبتی‌ست. آخرش قرار نیست چیز خاصی بشود!
مثلا کسی نمی آید بگوید شکوفه جان بیا این مدال افتخار تو به پاس تمام تلاش ها و صبوری هایی که برای این زندگی کردی! آفرین به تو که هر کاری که می شد کردی و سعی کردی قوی باشی! ما می رویم و نوبتی هم که باشد نوبت بچه های ما و بچه های بچه هایشان و .. است.
می نویسم برای داشتن و ماندن و خواستن و ادامه دادن‌ هایمان.
برای ترس‌ها، شجاعت‌ها، مهربانی‌ها و نامهربانی هایمان، برای بایدها و نبایدهایی که آموختیم و درس های که خواندیم و کارهایی که انجام دادیم تا بتوانیم راحت تر زندگی کنیم. یا حسرت هایی که خوردیم و ناعدالتی ها و دروغ هایی که شنیدیم. برای رنجی که می بریم و دردهایی که برای از دست دادن عزیزانمان کشیدیم. تهش صد سال دیگر هیچ کداممان که این متن را می‌خوانیم اینجا نیستیم. شاید بهتر باشد کمی کمتر بر خودمان سخت بگیریم و کمی بیشتر همدیگر را درک کنیم و کمی بیشتر در کنار هم بمانیم .

شکوفه علامب

دسته بندی شده در: