یک روز صبح توپ بیش از حد بزرگ شده بود. جوریکه دیگر توی تختش جا نمیشد. آقای اُیی که دیگر آقای اُ نبود گرسنه بود. کمکم شروع کرد به خوردن وسایل اطرافش. متکایش را خورد. پتو و تخت خوابش را خورد. تمام وسایل توی اتاق را بلعید و دیوارهای اطرافش را فرو داد. توپ گرد ساده دیگر گرسنه نبود. خشمگین بود. توپ گرد خشمگین راه افتاد توی کوچهها و خیابانها. هر چیزی که سر راهش بود را میبلعید و بزرگ و بزرگتر میشد. اینبار خشم کنترلش را به دست گرفتهبود. عصبانی بود. از خودش عصبانی بود. از آقای اُیی که انقدر معمولی بود عصبانی بود. از تمام دوستانش که معمولی نبودند یا میتوانستند جوری وانمود کنند که انگار معمولی نیستند عصبانی بود. افکارش آتش گرفته بودند. توپ گرد خشمگین راه افتاد توی کوچهها و خیابانها. چند تا ماشین را خورد. یک عالمه درخت را از ریشه درآورد. آب تمام جویها را هورت کشید. چند تا بچه که توی پارک بازی میکردند را بلعید. چند تا آدم بیکار کنار خیابان را خورد. توپ میغلتید و بزرگ و بزرگتر میشد. انقدر خورد و غلتید که دیگر نمیتوانست راحت بغلتد. تمام چیزهایی که بلعیده بود بدن گرد و توپیاش را زاویهدار کرده بودند.
توپی که دیگر آقای اُ نبود. حتی توپ هم نبود. یک شکل عجیب پر زاویه و گوشهدار بود که تعریف مشخصی در جهان مادی نداشت. شکل عجیب و زاویهدار نفسنفس میزد و خودش را به جلو میکشید. کمکم بیهویتی به وجودش قدرت داد. نیروی خاصی بود که معمولی نبود. خشم قدرتمندترش میکرد. کمتر کسی توانایی مقابله با او را داشت. همه از کنارش جوری رد میشدند که برایش مزاحمتی ایجاد نکنند یا باعث عصبانیت بیشترش نشوند. بعضی از آدمها به او تعظیم میکردند. بعضیها با احترام راه را برایش باز میکردند. گاهی آدمهایی که خودشان عصبانی بودند سر راهش سبز میشدند تا خودی نشان بدهند. اما شکل عجیب زاویهدار بیتفاوت آنها را میبلعید. کمکم آدمهای ضعیفتر پشتش حرکت میکردند. گاهی آدمهای قویتر کنارش راه میرفتند تا در کنار او قدرتمندتر به نظر برسند.
آقای اُیی که دیگر آقای اُ نبود. آقای اُیی که دیگر توپ نبود. آقای اُیی که دیگر یک آدم معمولی نبود با هویت جدیدش زندگی بهتری داشت. خاطراتش کمکم محو شدند و او دیگر چیزی از گذشته به خاطر نمیآورد. کمکم شروع کرد به دستوردادن. از دستورهای ساده شروع کرد. دستورهایی که فکر میکرد قطعاً برآورده میشود. دستورهایی که بدیهی و ساده بود. اما باعث می شد حس بهتری داشته باشد. از سرراهم برو کنار آقا. این میز را ببر یک اتاق دیگر. برو برایم یک لیوان آب بیاور. دستورها آهسته آهسته بزرگتر شدند. دستورها جان گرفتند. دستورها به او قدرت دادند. هر دستوری که میداد قبل از آنکه اجرا شود خوشحالترش میکرد. خوشحال که میشد دلش میخواست کل شهر را بگردد. برود جاهایی که هرگز نرفته است. چیزهایی را ببیند که هرگز ندیده و اتفاقهایی را تجربه کند که تا به حال تجربهشان نکرده است.