یک روز صبح توپ بیش از حد بزرگ شده بود. جوریکه دیگر توی تختش جا نمیشد. آقای اُیی که دیگر آقای اُ نبود گرسنه بود. کمکم شروع کرد به خوردن…
هر شب پیش از خواب فکر میکرد.فکرهایش به شکل تودههای ابر اطرافش را پر میکردند. فکرها او را بالا میبردند. بالا و بالاتر و او شروع میکرد به خیالپردازی. خیالپردازی…
آقای اُ یک آدم معمولی بود. موهای خاکستریاش را به عقب شانه میزد. لباسهای معمولی میپوشید. راحت بودن را به شیک بودن ترجیح میداد. رنگهای خنثی را دوست داشت. چشمهایش…
خیلی وقت بود که از تو خبری نداشتم. خواستم پیام بدهم اما فیلترشکنم باز نشد. گفتم: زنگ میزنم، اما گوشیم مثل همیشه شارژ نداشت. گفتم: اشکالی ندارد مگر قدیمیها اینجور…
داستان درباره ی خانمی ارمنی ست که سال هاست در یک محله ی قدیمی در تهران آرایشگر است.
تو گفتی هرگز تنهایم نمیگذاری.گفتی من با ارزشترین چیزی هستم که در زندگیات داری. آدم هرگز از چیزهای با ارزش و گرانبهای زندگی اش دست نمیکشد. مگر آن را با…
ایده نوشتن این روزنوشت ها از زندگی واقعی من با اندکی تصرف و تخلیص الهام گرفته شده است. ماهی فایتری که غذا نمی خورد و ما به دنبال علت آن هستیم
اگر روزی یک مخترع دیوانه پیدا شود که برای یک آدم دیوانهتر سفارشی یک ربات بسازد. من یک ربات سادهی خاکستری رنگ مدل x716 سفارش میدهم.رباتی که چشمانش اهلی باشد…