یک روز صبح توپ بیش از حد بزرگ شده بود. جوریکه دیگر توی تختش جا نمیشد. آقای…
هر شب پیش از خواب فکر میکرد.فکرهایش به شکل تودههای ابر اطرافش را پر میکردند. فکرها او…
آقای اُ یک آدم معمولی بود. موهای خاکستریاش را به عقب شانه میزد. لباسهای معمولی میپوشید. راحت…
صفحه 1 از 1
