مادام رز بخش اول


نام کوچکش رز بود. اهالی محل مادام صدایش می‌کردند. توی مغازه‌ اش زندگی می‌کرد. مغازه‌ای که در زمان نامشخصی برای خودش برو و بیایی داشت. آرایشگاهی که از پشت درهایش صدای شادی وصحبت‌های گرم دختران جوان به گوش می‌رسید. همان جایی که طبق مد آن زمان مادام با دست های فرز خستگی ناپذیرش ابرو مشتری‌ها را نازک و هلالی بر می داشت و موقع بند انداختن از هر دری با آن ها سخن می‌گفت. بوی قهوه ترک تازه دم شده که مشام ها را پر می‌کرد و فنجان های لب طلایی کوچک که پر و خالی می‌شد، زمان آن قدر خوش خوشک می‌گذشت که کوتاه تر از مدت واقعیش به نظر می‌رسید. جوری کیفشان کوک بود که پیش از آنکه ظهر برود، عصر از راه رسیده بود.
اما حالا دری که دیرزمانی روی پاشنه‌اش بند نبود، اینگونه به نظر می‌رسد که به عاریه سر و پا نگه داشته شده است. همان‌طور که مادام دیگر آن آرایشگر سابق نبود، آرایشگاه هم کارکرد قدیمش را از دست داده بود. بیشتر مکانی بود که مادرها برای ترساندن بچه‌هایشان از آن استفاده می‌کردند. در مغازه چوبی بود. با رنگ آبی متمایل به فیروزه‌ای. به نظر می‌آمد سال ها پیش وقتی مادام هنوز از صرافت کار کردن نیفتاده بود، رنگ ناشیانه‌ای خورده بود تا شاید بتواند آخرین مشتری‌هایش را حفظ کند. ویترین را خز قهوه ای رنگی پوشانده بود که بیشتر به پوست خرس قهوه‌ای شباهت داشت که سال ها پیش درجایی از جنگل از ارتفاعی افتاده و مرده بود و هنوزپوست خشک شده و رنگ و رو رفته‌اش از لابه لای گرد و خاک و برگ های درختان قابل تمیز بود.
مانکن سر زنی با کلاه مجلل و پر زرق و برق اگر چه کهنه و خاک گرفته به نظر می‌رسید. اما در طی سالیان گذشته هنوز اصالت خودش را حفظ کرده بود. نیم تنه ی دیگری که با یک تکه پارچه به صورت ناشیانه، قسمت فوقانی بدنش را از دید رهگذران پوشانده بودند، کلاه گیس صاف مشکی بر سر داشت. موهای کلاه گیس که تا کمرش می‌رسید، بدن سفید بی روحش را پوشانده بود.چتری‌اش جوری کوتاه شده بود که پیشانی بلندش را بپوشاند و تا میانه ی گودی چشم های نداشته‌اش ادامه پیدا کند. هر چند شمایل چندان مشخصی نداشت اما به طرز عجیبی اغواگر می‌نمود. یکی از دستان ظریفش را بالا آورده بود و درست قبل از آن که چیزی بگوید سنگ شده بود.

نویسنده: شکوفه علامی

دسته بندی شده در: