گربه ما خاکستری رنگ است و عاشق یک ماهی گلی نارنجی شده است. شاید چون حیوان دیگری توی خانه نیست تا عاشقش باشد،دست به چنین انتخابی زده و پیش خودش فکر کرده دیگر از هیچ چیز بهتر است و اینجوری حداقل خلا تنهاییش پر می شود.
شاید هم فقط از رنگ گلی نارنجیاش خوشش آمده و چون خودش خاکستریست دوست دارد عشقهای رنگ و وارنگ انتخاب کند.گربهمان از وقتی که عاشق شده کمتر میخورد، کمتر میخوابد و بیشتر فکر میکند.
مینشیند روبروی تنگ ماهی و ساعتها به او زل میزند.
گاهی به نظر میرسد در حال تدارک یک نقشه فرار است.تا گلی را به دندان بگیرد و از این خانه یا از این شهر یا حتی از این کشور برود. برود جایی که ماهی ها و گربه ها میتوانند عاشق هم باشند.
گاهی هم اینگونه به نظر می آید که از دیدنش دهانش آب می افتد و هوس سبزی پلو با ماهی های شب عید را می کند.
کافیست یک لحظه اراده کند و تنگ را بشکند و به وصال معشوق بیچارهاش برسد. اما چنین به نظر میآید که خواستن و نرسیدن برایش معنای بیشتری دارد.
شاید عشق هایی که از جنس هم نباشند هیجان بیشتری به همراه بیاورد و یا شاید همین نرسیدن نام دیگر عشق باشد.
عشق هایی که ممنوعه هستند و رسیدنش بدتر از نرسیدنش دل آدم را می شکند و آدم در کل نمی داند عشق چیز خوبیست یا فقط ویرانیهای عمیقی در وجودش به جای میگذارد.
گربهمان از وقتی که عاشق شده کمتر میخورد، کمتر میخوابد و بیشتر فکر می کند.
شکوفه علامی
