حاج خانم قاضی، از سفرش به آمریکا برای مادربزرگم یک قوطی ویکس، سوغاتی آورده بود.
مادربزرگ با مهربانی خاص خودش به هر مهمانی که به خانهمان میآمد، از فواید مصرف ویکس میگفت.
علی آقا از این ویکس بزن به کف پاهایت، تمام ترکهایش خوب میشود. این پماد معجزه میکند. مهری خانم دوای دردت پیش من است. دریغ نکن! خوب بمال به پشت آرنجت، دردش آرام می گیرد.
_آذرخانم جان! گوش درد داری؟! من هم، دو سه شب پیش گوشهایم درد میکرد. سرسام داشتم. انگار یک دیو تنوره میکشید توی گوشم، تا از این ویکس زدم، مثل آبی بود که روی آتش ریختند!
پماد آبی رنگ ویکس توی اتاق مهمانخانه از این دست به آن دست میشد و هر کس به نحوی از این ژل بیرنگ مایل به خاکستری بهرهای میبرد.
بوی ویکس با عطر چای احمد نقره ای که با دارچین دم شده بود با بوی خیارهایی که خانم اهری پوست میگرفت در هم میآمیخت. این بو آنقدر قوی بود و به قدری مشام آدم را پر میکرد که تفاوت موز با خیار و مزهی خامهی نانخامهای با خمیر دندان اورالبی چندان قابل تشخیص دادن از هم نبود. اما هیچ کس از آن جمع گلایهای نداشت. با اشتیاق میوههای پوست گرفته شده را تقسیم میکردند و با همان دست های تازه از ویکس دست کشیده، نان خامهایها را توی دهانشان میگذاشتند.
قدیمیها علاوه بر آنکه شادیهایشان را با هم قسمت میکردند، دردهایشان را نیز، با یکدیگر درمان میکردند. برای هر دردی درمانی داشتند. درمان واقعی این دردها و زخمها دواگلی و ویکس نبود. چیزی که باعث میشد همهی آن اتفاقهای سخت را پشت سر بگذارند همدل بودن و ایمان داشتنشان بود. ایمان به اینکه همین داروهای ساده درمان تمامی دردهایشان است. ایمان به اینکه قوی تر و سختتر از مشکلات زندگیشان هستند.
همدل و همراه هم بودند. مشکلات دیگران هم مشکل خودشان بود. آدم ها را، چه عضوی از خانوادهشان باشد، چه یک فرد کاملا ناشناس، چه همسایه های دیوار به دیوار یا هم محلیشان، همه را به یک چشم میدیدند و در حد توانشان برای کمک کردن به یکدیگر، از هم پیشی میگرفتند.
شکوفه علامی

عالی بود با همون حال و هوا
هم دلی واژه گمشده بین انسان ها