آقای اُ یک آدم معمولی بود. موهای خاکستری‌اش را به عقب شانه می‌زد. لباس‌های معمولی می‌پوشید. راحت بودن را به شیک بودن ترجیح می‌داد. رنگ‌های خنثی را دوست داشت. چشم‌هایش ریز و بینی‌اش استخوانی بود. حالت لب‌ها و چین‌کوچک کنارش جوری به نظر می‌رسید که انگار همیشه لبخند به لب دارد. لاغر نبود و چندان چاق هم به نظر نمی‌رسید. نه شخص چندان مهمی بود و نه شخص چندان کم‌اهمیتی. نه آدم بدی بود و نه آدم خوبی. دوستان زیادی نداشت اما چند تا دوست معمولی داشت. آقای اُ به قدر کفایت درس خوانده‌بود. یک کارمند ساده‌ی دفتری بود. شغلش نیاز به تخصص خاصی نداشت. درآمدش نه آنقدر زیاد بود که بتواند پس‌انداز کند و نه چندان کم که نتواند اموراتش را بگذراند. آقای اُ یک آدم معمولی بود. از همان آدم‌های معمولی،که هیچ‌وقت به چشم کسی نمی‌آیند. از همان معمولی‌هایی که گاهی چهره‌شان آشنا به نظر می‌رسد و همیشه‌ی خدا با یکی‌دیگر اشتباه گرفته می‌شوند.

صبح زود از خواب بیدار می‌شد. ریشش را می‌تراشید. دوش می‌گرفت. صبحانه‌ می‌خورد. مسواک می‌زد. لباس می‌پوشید. توی آینه موهایش را مرتب می‌کرد و‌ به محل کارش می‌رفت. پیش از تاریکی هوا به خانه برمی‌گشت. شام می‌خورد. توی شبکه‌‌های اجتماعی گشت نمی‌زد و با صدای بلند کلیپ‌های طنز را تماشا نمی‌کرد. شب‌ها قبل از خواب رادیو را روشن می‌کرد. گاهی قصه‌ی شب را می‌شنید و خیلی زود می‌خوابید. توی خانه یک گربه‌ی خاکستری و یک ماهی نارنجی داشت که دلش به آنها خوش بود و سرش با آنها گرم. آخر هفته‌ها را با دوستانش می‌گذراند. آن‌ها دور هم می‌نشستند و از هر دری با هم صحبت می‌کردند. از اتفاق‌های توی محل کارشان گرفته تا خریدهای روزانه‌شان. درباره‌ی اینکه به تازگی با چه اشخاصی آشنا شدند. چه لباس جدیدی خریده‌اند. قصد دارند تعطیلات پیش‌‌رو را به کجا بروند. فلان عکسشان چقدر لایک خورده است و چند نفر به دنبال کنندگانشان اضافه شده‌است. بعضی از دوستانش دروغ‌های جورواجوری که بعضی از آدم‌ها دوست دارند جورکنند می‌گفتند. هر کدامشان چیزی برای گفتن داشتند و آقای اُ اکثر اوقات شنونده بود. حرف چندانی نمی‌زد و بیشتر اوقات سکوت می‌کرد. گاهی دوست داشت گوش‌هایش را با پنبه پرکند و در حالی که ظاهراً به صحبت‌های دوستانش گوش می‌کند خیال‌پردازی کند.

بالاخره یک روز رسید که معمولی بودن آقای اُ  برای دوستانش کسل کننده به نظر می‌آمد. به نظرشان اُ بیش از حد ساکت بود. هفته‌ها می‌آمد و می‌رفت و اتفاق خاصی در زندگی‌اش نمی‌افتاد. رفتارش شبیه هیچ‌کدامشان نبود. بیش از همه باید فکری به حال موهای جلوی پیشانیش می‌کرد.  به نظرشان اُ باید به باشگاه  می‌رفت. شغلش را عوض می‌کرد. پول جمع می‌کرد. چند دست لباس و کت و شلوار تازه می‌خرید. موهایش را مد روز شانه‌ می‌کرد. حداقل تظاهر می‌کرد که کتاب می‌خواند. توی مهمانی‌های زیادی شرکت می‌کرد. به کافه می‌رفت. قهوه می‌خورد. از آنلاین شاپ‌ها کروات‌های رنگی و کفش‌های برند می‌خرید. به سفرهای خارجی می‌رفت. پیرهن‌های ابریشمی می‌پوشید. ساعت‌های طلایی می‌خرید. با چند تا زن قرار می‌گذاشت و از بینشان یکی را انتخاب می‌کرد. ازدواج می‌کرد و یکی دو تا بچه می‌داشت.

حرف‌های دیگران برای آقای اُ چندان اهمیتی نداشت. سرش به کار خودش بود.کمتر به دیدن دوستانش ‌می‌رفت. دوستانش کمتر به دیدن او می‌آمدند و روزی رسید که دیگر جایی در دوره‌همی‌های آن‌ها نداشت. بیشتر روز احساس کسالت داشت. واگویه‌های درونی اختیارش را به‌دست گرفته بودند. دائما توی دلش با خوش حرف می‌زد.

هر شب پیش از خواب فکر می‌کرد. فکرهایش به شکل توده‌های ابر اطرافش را پر می‌کردند. فکرها او را بالا می‌بردند. بالا و بالاتر و او شروع می‌کرد به خیال‌پردازی. خیال‌پردازی سبکش می‌کرد. راحتش می‌گذاشت و به او اجازه می‌داد خودش باشد. خود خود معمولیش. خیال‌پردازی مثل آب گرم بود. خستگی‌اش را می‌شست و با خودش می‌برد. خوابش می‌گرفت. خواب مثل مارشمالو و شیرکاکائوی داغ شیرین بود. توی خواب کسی با او صحبت نمی‌کرد. توی خواب همه شبیه او بودند.

دسته بندی شده در: